^^^^^*^^^^^ زن میانسالی بود که با چادر سیاه و دمپایی کنار خیابان، توی تاریکی ایستاده بود دندهعقب گرفتیم و سوارش کردیم شروع کرد به دعا کردن برای آقای راننده و من دو سه خیابان بعد گفت پیاده میشود گفتیم: جای دیگه میری، برسونیمت گفت: میرم توی خیابون پیچیدیم گفت: امروز رفته بودیم خونه دخترم، ناهار، مهمون بودیم. یهو شوهرم قاطی کرد، زد همهی ظرفای جهاز دخترمو شکوند چرخیدم طرفش: چرا؟ دست خودش نیست مادرمرده! موج میگیرتش. جانبازه گفت: دارم تعریف میکنم بدونین پررو نیستم که شما گفتی منو برسونین همینجوری بیتعارف بگم آهان برسونین. گرفتارم. میخوام زودتر برسم خونه گفتم: نه حاجخانم! این چه حرفیه؟ گفت: برگشتیم خونه. شوهرم خوابید. این وقتا چند ساعت میخوابه، عین مُرده. از اون ور، دامادم رسیده خونه، وضع رو که دیده، شاکی شده. به خیالش مَرده از قصدی این کاروکرده رفتم به دامادم توضیح بدم که والا دست خودش نبوده رسیدهنرسیده، پسرم زنگ زد مامان بیا... بابا بیدار شده، فهمیده خونه آبجی چهکار کرده، نشسته داره گریه میکنه پا شدم، دویدم! باید زود برسم خونه، مبادا دوباره حالش بد بشه جلوی خانهی کوچک یک طبقهای، تهِ کوچهای، پیاده شد، رفت توی پیادهرو و گفت: مرد بدی نیست. خدا آدمو گرفتار نکنه خستگی و درماندگی از صورتش میبارید. ایستاد جلوی در آهنی کوچک و با دست پیچیده توی چادر، در زد راه افتادیم. در سکوت. و من به روزی که زن شب کرده فکر کردم و به جنگ... به قربانیانش، به مادرانی که قاب عکس بهدست دنبال تکهای از فرزندانشان میگردند، به فرزندانی که در حسرت پدر، بزرگ میشوند، به پدرانی که شرمندهی تکههای جهیزیه دخترانشان گریه میکنند و به کسانی که امروز از نمد آن جنگ برای خودشان کلاه دوختند و خوب کلاههایی هم دوختند سودابه فرضی پور
@~@~@~@~@~@ عاقا پارسال زنداییم مارو با مامان بزرگم اینا رو خونشون دعوت کرد بعد قرار شد هم فلافل درست کنه هم کتلت *modir* *modir* خلاصه ما زودتر رفتیم خونه داییم اینا چون زنداییم مامانش اینا و آجیش اینا رو هم دعوت کرده بود مامان منم خواست پطروس فداکار بشه و بره کمکش *labkhand* *labkhand* *labkhand* قرار بر این شد که مامانم کتلت هارو درست کنه زندایی گرامم فلافل رو درست کنه بعد چون زنداییم بعضی وختا کارا رو میندازه گردن بچه هاش به بچه وسطیش (محمد متین) گفت بره واس فلافل نخودا رو خیس کنه این بچه هم شش سالش بود زیادیم گیج میزد *gij_o_vij* *gij_o_vij* *gij_o_vij* نگو این متین خر نخود ها رو با آب تو یخچال خیس کرده زنداییمم یه ساعت بعدش نخود ها رو ریخت تو چرخ گوشت و چرخشون کرد خلاصه این مهمونا اومدن و وقت شام شد من که کلا از فلافل بدم میومد نخوردم مامانم هم کتلت خیلی دوست داشت اونم مثل من کتلت خورد *ghoshname* *ghoshname* *ghoshname* *chosfil* *koloche* ولی بابام از کتلت خیلی بدش میومد فلافل خورد *goz_khand* *khar_ghalt* *khar_ghalt* ساعت 12 بود ما برگشتیم خونه منم که گیج خواب تا سرم به بالش رسید رفتم لالا *bademjon* *bademjon* بابام. هم بیدار موند میخواست رام جدید نصبکنه رو گوشیش کامپیوتر هم تواتاق منه حدودا یک ساعتی از خواب من گذشته بود که با صدای مهیبی بیدار شدم *hangidam* *hangidam* دیدم بابام دویید بیرون اومدم یه نصف عمیق بکشم خیالم راحت شه بوی باد معده تو مماخم پیچید *giji_viji* با خشم اژدها اومدم بیرون دیدم مامانم از خنده پهن شده وسط سالن *righ_khand* بابام هم شرمسار نشسته کنج خونه *narahat* *bi_chare* فرداش از مامانم پرسیدم چشید؟ چون هوچی یادم نمیومد شواهد امر نشان داد گاز نشت شده از جانب پدر جان بود یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد *fosh* نتیجه اخلاقی: کارتو یا انجام نده با اگه میدی به بچه نده @~@~@~@~@~@ دلاتون شاد و دماغاتون چاقالو
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حقیقت تلخ پیرمردی موبایلشو برد تعمیر ڪنه بعد از مدتی آقای تعمیرکار اومد و گفت؛ پدر جان موبایلت سالمه هیچ مشکلی نداره پیرمرد با صدای غمگینی گفت پس چرا بچه هام بهم زنگ نمی زنن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ اگه دوسش داری چرا بهش نمی گی؟؟؟ بلاکم داداچ...:))) ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دیدین#دکترآ سآدیسمدآرن ، میپرسنکجآتدرد میکنهبعددقیقآهمونجآروچندبآر محکمفشآرمیدن؟ بعضیآدقیقآ اینطورین میآنتوزندگیتومیفهمندردت چیه ، #نقطهضعفت چیه بعددقیقاکلیدمیکننروهمون هیفشآرمیدن :) ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعضیا درس هاے خوبے بهمون دادن مثلا اینڪہ هر دو پایے آدم نیست
وقتی که خواسته مُرده ای برآورده نمی شود *oOoOoOoOoOoO* برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا *oOoOoOoOoOoO* ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن ما همگی به وحشت افتاده ایم بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را پس لطفا ما را نترسان  بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اش خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم